تا تشریف آوردی و جلوی میز ما نیش ترمز زدی، دلم از حضرت معصومه صورتت سیلیِ افسری خورد. معالاسف فقط پول نسیه داشتم. آمدم بگویم اسکناس در بساطم نیست اما عموجان اگر قابل میدانی آهَت را بده تا برایت بکشم، قول میدهم که گریه به حالمان زار بزند.
حتی خواستم بخیههای جورابم را نشانت دهم و بگویم مرا هم با خودت ببر به محکمه پاییز. تو شاکی و من شاهد. اصلا من و رفقایم را بگذار مسئول تدارک سفیدی لشکرت. و قاضی؟! اجازه بده قاضی ابوذر باشد که علی (ع) هم خشونت و تندیاش را به تحسین نشسته.
ابوذر عدالت را از زاویه چشم تو میبیند و موافق تزریق مورفین به پارگی طبقاتی نیست. ابوذر اگر عصبانی شود هیچ بعید نیست که اصلا حکم کند به تشکیل کمون پاریس. میخواستم بگویم اسکناس ندارم اما ولایتِ فقیرِ چشمهایت بر من مطلقه است و اگر امر کنی میتوانم برای عدالت چاقوکشی هم بکنم.

اگر انکار میکردی و میگفتی دهانت بوی شیر میدهد، حتما ها میکردم توی صورتت که ببینی اتفاقا دهانم بوی جوراب میدهد. مجال ندادی و آهت را برداشتی و رفتی سر میزِ کناری. قیافه غلط اندازم را دیدی و گفتی لابد این هم روزها شحنه و شب باده فروش است.
من با خودم هزار بار عهد کردهام که هفتهای یک بار نواحی فحش خور صورتم را با تیغ ریشهتراش صاف کنم اما فراموشم میشود. اگر به تو فقط حق بدهم، حق و حقوقت ادا نمیشود عموجان و ابوذر با استخوان خَر توی سرم میکوبد.
حق فقط با تو نیست که وحشتزدهای از حشر وحوش، حق اصلا دور روسری تو ول میگردد که تبارت نمیرسد به تیره تَبَر. میدانی عموجان؟! اوضاع جهان یک جوری بیریخت شده که اولویت های مسیح (ع) هم تغییر کرده و عیسی (ع) قرار نیست برای زنده کردن مرده و شفا دادن کور برگردد.
پسر مریم هم این بار اگر بیاید کار مهمتری انجام میدهد و میان مردم نان پخش میکند. من شیهه اسبها و هیاهوی سوارانش را میشنوم عموجان. عموجان برق نیام نیلگونشان در افق همین صبحِ سرنگون پیداست. عموجان من نگاهت را دیدم که مثل پروانه در قهوهخانه میان ابرهای نیکوتین میچرخید و آخر سر روی یک قوطی پپسی نشست.

|