برای فردی که با "تنهایی" خو گرفتهاست، ازجایی بهبعد، خودِ تنهایی میشود سرمایهای بیبدیل؛ که برای فراهمآوردنش، بر رنجها و مرارتهای ریزودرشت، فائق گشته است و چهبسا در این راه، پارهای از وجودش را نیز "وقف" نموده باشد. لذا پیداست که این آوردهی شریف و حریمِ نسبتاً امن را دودستی میچسبد و با هر "کفِرویآبی"، طاقش نمیزند.
طبیعیست که برای صیانت از چنین سرمایهی گرانسنگی، به دژی مستحکم و چشموگوشهایی تادندانمسلح نیاز باشد، که عنداللزوم در برابر متجاوز مقاومت کنند.
از این مقدمه، هم میخواهم ابعاد جنایتی را تبیین نمایم که نامش "تجاوز به حریمِ تنهاییِ دیگری" است؛ و هم ارزش افرادی را بُلد بکنم که با دیگران همنشین میشوند اما به حریم تنهاییشان تجاوز نمینمایند.
در اینجا آنقدر دستم میلرزد که نمیتوانم مورد اول را "کماهوحقه" بشکافم، فقط مینویسم که محصول دنائت است با مقداری چاشنیِ نمکنشناسی. اصولاً این تجاوز هنگامی صورت میگیرد که نگاه میخِ متجاوز، متوجهِ لغزیدنِ دژ فردِتنها (بر اثر دلتنگی و یا هر دردِ دیگری) میشود؛ همچون گرگگرسنه پای احساسش را لای درب قلعه میگذارد و شروع یک پیشروی بیشرمانه و کندن پارهای دیگر از وجود فردتنها (یعنی همان سرمایهی بیبدیلش).
اما در مورد دوم موضوع کاملاً متفاوت است؛ اینیکی ماهها و سالها با فردتنها همنشین میشود، دورتادور قلعه قدم میزند، اما نگاهش را به هیچ روزنهای (از دژی که ممکن است هرازگاهی بلغزد) نمیدوزد. همچون کوهی از پولادِ سرد بهنظر میرسد و مانند یک بیمارِ مبتلا به شیزوفرنی صرفاً حول دلتنگی و تنهایی فرد، با او "مماسگویی" میکند، گویی (بهقول فوتبالیها) او یک بازیکن گُلنزن است!
چنین رویکردی، احتمالاً ناشی از وجودِ عناصرِ فهمیدگی و متانت (و کمی هم ترس!) در فردِ دوم است. با اینحال، چنین مَنشی، محصول یک "تَرَکخوردگی" هم میتواند باشد؛ بهبیان دقیقتر، این، شکلی از همدردی عمیق است و معمولاً از فرد درمانیافته برمیآید؛ موافقید که درمانیافتگی، خود، نیازمند "درد" است؟
درد مشترک، فرددوم و فردتنها را تا منتهای امتزاج پیشمیبرد؛ درعینحال که فرددوم هنوز پشت درب قلعه مانده است! در اینجا با یک اجتماعنقیضین مواجهیم که در منطق محال است (و ضعفِ منطق را میرساند) که خود پدیدهایست ناطبیعی و در برابر بسیاری از حالات متناقضی که بر آدمی رخ میدهد، زبانش الکن است. برای اجتماعنقیضین فتوای "محال است" صادر میکند و صورتمساله را پاک مینماید. همینقدر سطحی!
بهقول نیچه، منطق را تراشیدند تا فهم و جهان را سادهسازی کنند!
|